اشعار

بابا ندارم

دست از سرم بردار من بابا ندارمزخمی شدم بهر دویدن پا ندارم گیسو سپیدم؛ احترامم را نگه دارسیلی نزن؛ من با کسی دعوا ندارم باشد بزن چشم عمو را دور دیدیمن هیچ کس را بین این صحرا ندارم زیبایی دختر به گیسوی بلند استمثل گذشته گیسوی زیبا ندارم این چند وقته از در و دیوار […]

بابا ندارم بیشتر بخوانید »

حالا اومدی

من چقدر با روزای قبلم فاصله دارمقدر تموم قافله بابا آبله دارمحالا اومدی حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدیحالا که بار سفر بستم از این دنیا اومدیعمو عباس رو نیاوردی چرا تنها اومدیاز وقتی که رفتی من کارم بجز هق هق نیستدیگه رقیه ات بابا رقیه سابق نیستمن الذی ایتمنیمنی که اصلا یک

حالا اومدی بیشتر بخوانید »

بر نیزه‌ها از دور می‌دیدم سرت رابابا! تو هم دیدی دو چشم دخترت را؟چشمانم از داغ تو شد باغ شقایقدر خون‌‌ رها وقتی که دیدم پیکرت راای کاش جای آن همه شمشیر و نیزهیک بار می‌شد من ببوسم حنجرت رابابا تو که گفتی به ما از گوشوارههمراه خود بردی چرا انگشترت رابا ضرب سیلی تا

بیشتر بخوانید »

مرا دشمن به قصد کُشت می‌زدبه جسم کوچک من مُشت می‌زدهرآن گه پایم از ره خسته می‌شدمرا با نیزه‌ای از پُشت می‌زد***توئی ماه من و من چون ستارهغمم گشته پدرجان بی‌شمارهاگر روی کبودم را تو دیدیمکن دیگر نظر بر گوش پاره ***بیا بشنو پدرجان صحبتم راغم تو بُرده از کف طاقتم رادو چشم خویش را

بیشتر بخوانید »

حضرت رقیه سلام الله علیها

دست‏هایت کوچک بودند برای به آغوش کشیدن صبر و سختی. اما تو چقدر سربلند بیرون آمدی از دردها و دلتنگی‏ها! صبر را از چه کسی به ارث برده بودی، نمی‏دانم! اما ایمان، هم‏پای تو بزرگ شده بود. صلی الله علیک یا مولاتنا یا رقیه بنت الحسین علیهما السلام

حضرت رقیه سلام الله علیها بیشتر بخوانید »